سلام

یکشنبه تولدم بود

چند روز قبلش بغض بودم و گریه.

از سر ناراحتی.

نخودچی میخواست واسم یه جشن تموم عیار بگیره. تو دفتر شرکت! میخواست خودش واسم کیک بپزه و اقای رئیس و خواهراشونو و مامانی گروه و زوج عاشق گروهمونو دعوت کنه و دور هم بگیم و بخندیم و خوش باشیم. حتی برای اینکه یه سورپرایز تمام عیار بسازه واسم نقشه کشیده بود به آقای رئیس بگه بهم زنگ بزنن و بگن فردا بیا دفتر کارت دارم.

اما نشد...

به نحو احسن نخودچی غصه خورد و باهام درددل کرد و با هم گریه کردیم. اون اونور صفحه ی واتس اپ و منم اینور صفحه.

خواهر اقای رئیس که الان چندوقته دوستیم باهم و سه تایی با نخودچی میریم میگردیم، وقتی نخودچی گفته بود اقای رئیس کی وقتشون ازاده گفته بود اقای رییس اصلا نمیان.

ناراحت شده بود

ناراحت شدم


راستش تولد GL که بود اقای رییس اومدن. GLخودش تو کافی شاپ دوستش تولد گرفت و مسئول دعوت هم نخودچی بود. GL اونروز کلی به اقای رییس زنگ زده بود ولی اقای رییس جواب نداده بود. اون روز صبح تا ظهر من و اقای رییس باهم بودیم. هر دومون یه جا تور داشتیم.

اونروز صبح یهویی زده بود به سرGL که واسه عصری تولد بگیره. ظهر که با اقای رییس داشتیم برمیگشتیم و شوخی میکردیم بهشون گفتم تولدو. گفتن عصرم تور دارم نمیتونم. اما عصر بارون شد و تورشون سریع تموم شد و به التماسای خواهرشون و درخواست و دعوت GLکه بالاخره تونسته بود با گوشی خواهر اقای رییس با اقای رییس حرف بزنه اقای رییس اومدن.

خیلیییی خوش گذشت! اقای رییس تمام مدت داشتن با من و نخودچی شوخی میکردن و ما سه تا سر به سر هم میذاشتیم. بقیه (به جز خواهراشون) که نمیدونستن ما از سر عید و اینکه بعد از تموم شد کار هرروزه امون با خواهرشون به اقای رییس و اون یکی خواهر و خانم همکار سر میزدیم بوده که انقدر صمیمی شدیم با تعجب نگاه میکردن. GLسعی کرد چندبار مثل ما شوخی کنه و صمیمی بشه ولی اقای رییس دست رد به شوخیاش زدن.

خب واقعا فرقه بین کسی که همیشه طاقچه بالا میذاره با کسی که بعد خستگیای خودش بعد از یه روز کامل کاری میره سر میزنه به بقیه که اونام ته خستگیاشونن که به هم انرژی بدن و حال هم رو خوب کنن. قبلا تو وبلاگ قبلیم از عید نوشتم که چقدر هرروز خانم همکار از ته دل ازمون تشکر میکردن که رفتیم بهشون سر زدیم و کمکشون میکنیم! معرفتی!


تولد GL بود ولی به ما خعلی خوش گذشت. خود GLهم معلوم بود خون خونشو میخوره که ما صمیمی تر هستیم با اقای رییس ولی از سر غروری که داره بعدها هم مدام هی از عالی بودن تولدش گفت. همه میدونن یه همچین تولدی که اینجوری به ادم کم محلی بشه از صدتا فحشم بدتره!

خب تقصیر ما نبود. من و نخودچی هی شوخی نمیکردیم هی میومدیم تو جوتولد بعد دوباره اقای رییس یه تیکه ای به ما مینداختن و سرشوخی رو باز میکردن.


به نظر من و نخودچی همون تولد و شوخیا واسمون شر شد. مخصوصا که بعدشم دیدن اینقدر ما با خواهرای اقای رییس صمیمی هستیم که چون سردمون بود رفتن پالتوهای نو نوشونو واسمون اوردن و ما با همون پالتوها رفتیم خونه مون. بچه های شرکت خیلی خاله زنک ان! دنبال اینن صفحه بذارن پشت بقیه. البته واسه من اصلا دیگه مهم نیس! این جور ادمای مریض رو نمیشه درمان کرد پس واسه چی خودمو بذارم تو قفس؟؟؟

خلاصه ما فکر میکردیم از سرهمون قضیه اس که خواهر اقای رییس میگه اقای رییس نمیان و حس کردیم میخاد ما سه تا پیش چشم بقیه باهم به شوخی نباشیم.

نخودچی گفت من نمیدونم من با خود اقای رییس باید حرف بزنم. چکارخواهرشون دارم!

روز قبل تولدم یه کاری پیش اومد و نخودچی اقای رییس رو حضوری دیده بود. بهشون که گفته بود فرداس تولد گفته بودن من که فردا نیستم! امروز عصر بگیر تولدو! نخودچی هم قبول نکرده بود چون واقعا نمیشد ظهر کاراش رو بکنه و عصر واسه من یهوویی تولد بگیره. حتی اقای رییس گفته بودن یه روزدیگه هم شاید بتونم بیام. نخودچی گفته بود اگه بندازم عقب حتما میاین؟ اقای رییس هم یه ذره فکر کرده بودن و گفته بود شاید ولی قول نمیتونم بدم.

و همونروز هم نخودچی میگفت چقدررر سرشون شلوغ بوده. این شدکه هردومون از ته قلب باورمون شد قضیه ربطی به شر شدن نداره. من مطمئن بودم خواهراقای رییس درباره ما وبرادرش فکر بدی نمیکنه! چون هم ما رو خوب میشناخت و باهم رفیق بودیم و حتی تو شوخیامون شرکت میکرد هم برادرشو! من فقط میگفتم میخاد واسه ما شر نشه این شوخیا چون اینجور وقتا حرف پشت سردختراس.



خلاصه که اون تولد بزرگو خارق العاده کنسل شد.


به جاش با نخودچی و خواهر اقای رییس رفتیم نهار بن اپتی دروازه شیراز. جاتون خالی منو نخودچی ماهی قزل خوردیم و خواهر اقای رییس هم جوجه. کلییییییی هم گفتیم و خندیدیم وخوشگذروندیم. بعدم اومدیم انقلاب و من بستنی و ابمیوه مهمونشون کردم و باز کلی راهو پیاده روی کردیم و مغازه ها رودیدیم و حرف زدیم.


کادو هم نخودچی میخواسته بود دو تا پیکسل ست هم برای خودم و خودش سفارش بده ولی طرف اینقدر گرون گفته بود که نخودچی گفته بود خب کتاب میخرم واسش. منم البته راضی نبودم اووون همه پول بده واسه پیکسل. به خودشم گفتم.

روز قبل که اقای رییس رو دیده بود پرسیده بود اون چه کتابی بود تو کتابخونه اتون که انانیمس میخواست؟ اقای رییسم خندیده بودن که اون همه اشو میخواست.

راست میگن همه کتابخونه اشونو میخواستم. بهشون میگفتم کی نیستین من بیام این کتابا رو بار بزنم ببرم؟؟؟

بعدم زده بودن به شوخی که کتاب شعر بخر براش مثلا یه توپ دارم قل قلیه! 

این شد که نخودچی خودمو برد کتابفروشی و واسم از طرف خودشو خواهر اقای رییس و یکی دیگه از بچه ها کتاب خرید وکلییییی هم ذوق کردم از کتابی که دنبالش بودم و گیرم نمیومد و واسم خرید!


درسته تولد به اون شکوه و عظمتی که نخودچی میخواست نشد اما حسابیییی خوش گذشت ودوستش داشتم. مخصوصا که نخودچی دلش اروم شد و به منم اطمینان داد که اقای رییس واقعا میخواستن تولدم باشن ولی نتونستن. البته اینکه اقای رییس پیام تبریک رسمی واسم فرستادن تو اون همه مشغله اشون هم بی تاثیر نبود.

جدای از اقای رییس خیلی ازهمکارا هم واسم تبریک گفتن. راستش ما الان یه اکیپ 6نفره ایم که خعلی گروهو به هم میریزیم و شیطنت میکنیم😜 من و نخودچی و خواهر اقای رییس و مامان گروه و دوتا از پسرا. اینکه واسه تولدم اون 5نفردیگه هم حسابی گروهو به هم ریختن و هی تبریک گفتن خعلی دلمو اروم کرد که به یادمن!



پ.ن1: چندروز بود میخواستم اینا رو بنویسم که دلم خالی شه و اینجا ثبت بشن که یادم بمونه. ولی هر روز سرکار بودم و خسته. این شد که الان شد.

پ.ن2: خدایااااااا عاشقتممممممم! شکرت! میشه لطفن من و نخودچی دوستای تا اخر عمری باشیم؟؟؟؟ میشه خواهشا همینجور بمونیم باهم و نسبت به هم؟؟؟

پ.ن3: چرا بقیه اینقدررر باید به کار و حقوق ادم گیر بدن؟؟؟ دیگه اخه مگه تو این دوره زمونه کی میتونه کار با پرستیژ بالا و حقوق بالایی که سروقت داده میشه پیدا کنه؟؟؟؟ پیدا کنین معرفیم کنین نامردم اگه نرم! والا! خودشونم شرایط کاریشون همینه ها! به من که میرسه هی لکچر میدن!