۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

غرغر پراکنده

سلام

دیشب عروسی بودیم. عروسی پسر خاله. تو مراسم دایی وسطی ام که اتفاقا سیگاری هست و اتفاقا چندساله مشکل قلبی داره ولی نرفته دادگاه (منظورم دکتره) وسط رقص حالش بد میشه. دایی بزرگم که اونم اتفاقا چندسال پیش خودش عمل قلب داشته و الان مدام قرص میخوره میبرتش بیمارستان و بعدم بلافاصله داییم منتقل میشه بیمارستان تخصصی قلب.

خاله ام -مادر داماد- که اتفاقا اونم مادرزادی مشکل قلب داره از رقص نور ممتدی که میذاشتن میگفت حالم داره بد میشه.

دایی مامانمینا که اتفاقا اونم چندسال پیش عمل قلب داشته میبینه حال خواهرزاده اش بد شده حال اونم بد میشه.

حال همه خوب است فقط دایی وسطی ام هنوز بیمارستانه.

میدونم ان شاالله مرخص شه واسه دوران استراحت و این چیزا -که عمرا دایی ام زیر بارش بره و بعد دو روز پا میشه به کار- میارنش خونه ما که برخلاف خونه خودشون طبقه چهارم و بدون آسانسور نیست.

مامانم صبح اشک میریزه که اخه دستشم خالیه. من گفتم کسی که ولخرجی میکنه همیشه دستش خالیه. ادم دو جور پول درمیاره یکی با کار کردن یکی با خرج نکردن! چه اصراریه کسی که کار درستی نداره و یه روز کار داره سه روز بیکاره یه اپارتمان سه خوابه تو یه جای خوب شهر اجاره کنه که دخترش بره دبستان خصوصی؟؟؟ خب انتظاراتتونو بیارین پایین.

توی پرانتز: من بابام بازنشسته اس. الان سه ماهه بهش حقوق ندادن. این سه ماهه از پس انداز خوردیم.

خب اخه چه اصراریه ادمی که مانتو داره خیلی هم نو و تمیزه بره مانتو بالا 100 تومن بخره بعدم بگه دستم خالیه؟؟؟

بازم توی پرانتز: زندگی هرکس به خودش مربوطه به شرطی که وقتی به بدبختی خورد نیاد فقط از بدبختیاش واسه ما بگه. خوشبختیاتم بگو خب!

به خواهرم میگم اومدن اینجا من تختم رو به کسی نمیدما!

میگه تو چقدر به فکر خودتی.

نه اینکه نگران داییم نباشم. نه! ولی وقتی کسی خودش به فکر خودش نیست وقتی دلنگرانیا تو رو مسخره میکنه چرا باید واسش خودکشی کنم؟؟؟ که عد بیان دوباره همونا حتی همین تخت و اتاقم رو هم مسخره کنن؟!


همه مال و ثروت به ارث میبرن، ما بیماری قلبی و کچلی و دماغ!



اینکه چرا اون بالا به جا دکتر نوشتم دادگاه. خیلی فکرم مشغول دادگاهه! مشغول طلاق! صمیمی‌ترین دوستم امروز دوباره رفته دادگاه طلاق برای مامان باباش. من تو زندگیشون نیستم ولی طبق حرفایی که دوستم میزنه باباش خیلی بداخلاقه و کنترل عصبی اصلا نداره. مدام مامانشو کتک میزنه و بعضا خود دوستم رو. حالا فکر کنین یه همچین آدمی خوره‌ی قانون باشه و راه دور زدن همه قوانین رو بلد. مثلا جوری بزنه که پزشک قانونی نتونه تشخیص بده. از همون سالی که دوستم به دنیا اومده دنبال طلاق بودن. دوستم که به دنیا میاد مامانش به خاطر اینکه دخترش به سن قانونی برسه و بتونه خودش انتخاب کنه پیش کی بمونه میسوزه و میسازه تا دو سال پیش. دوباره میرن سراغ طلاق. ولی چون مامان نمیدونسته هرچی کتک بخوره باید تو اون خونه بمونه و خونه رو ترک کرده بوده سر همین قضیه بابا میخواسته بدون مهر و هیچی طلاقش بده (دور زدن قانون). بعد یه سال دوندگی وقتی مامان میبینه نمیشه بدون پول مهریه مستقل شد و خونه ای که خود مامان خریده بوده هم داره باز با همون دور زدن قانون میرسه به بابا راضی میشه برگرده. الان دوباره لبریز شدن. دوباره شروع پروسه ی طلاق. ولی اینبار مامان هم مهریه رو داره میبخشه هم اون خونه رو و بابا خندان و راضی که به همه چی رسیده.

راستش ته دلم میخوام زودتر جدا شن شاید به آرامش برسن ولی دوستم میگه دلم نیست. میگه مامان میگه طلاقمون به ضرر ازدواج تو میشه و خواستگارا میگن بچه ی طلاقه. به دوستم میگم اونی که تو رو بخاد با همین شرایط میخاد اونی هم یه نخواد به کوچکترین دعوای مامان بابات هم گیر میده.

دیروز باباش چاقو کشیده بود. برای خودش! داداش دوستم چاقو رو به هر بدبختی از دست بابا میگیره که به اطلاح خودزنی نکنه.


فقط دعا میکنم هرچی میخاد بشه زودتر بشه.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...

ازمون جامع میراث

سلام

نتیجه ازمون جامع میراث دیروز اومد

همه درسا رو مجاز شدم.

ولی چندان ذوقی ندارم. هم چون بیشتر از این نمره ها تلاش کردم و انتظار داشتم و هم چون کسایی که کمتر از من درس خوندن و کلیییی تقلب کردن نمراتشون بالاتر شده.


همیشه از تقلب متنفر بوده وهستم.

تقلبم گناهه. دروغه. حتی حق الناسه. و وقتی قُبح یه گناه بشکنه طرف میاد تو گروه مینویسه: اونایی که میگفتن شما که تقلب کنین تو ازمون جامع میمونین الان بیاین چشمتون دراد شما خودتو اصلاح کن که این حسودی میزنتت زمین


گناه کردن حسادت داره؟!

من هیچوقت مستقیم چیزی بهشون نگفتم چون میدیدم بقیه که میگن فایده نداره.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...

...

Etefaghe khas

منتظر نه به این معنا که میدونم قراره اتفاق بیفته به این معنا که دلم میخواد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...

معلمی

سلام

دو سه روزه حالم گرفته است. شاید از خستگی بدنیه که حال روحیم هم داغون‌تر کرده. دو روز کمک به نخودچی واسه کمک مالی به یه دوست دیگه میرفتم جایی و مثل آتلیه ایا از مردم عکس میگرفتم. چون این نخودچی بود که وظیفه دستش بود و من رفته بودم چون نخودچی تنهایی از پسش برنمیومد اون دوست تمام تماسهاش با نخودچی بود و تشکراتش از نخودچی. راستش اصل کار رو من داشتم میکردم چون نخودچی زیر دوربین دستاش خیلی میلرزه. از کل این کار فقط من و نخودچی و اون دوست خبر داشتیم. نه اینکه اون دوست از من تشکر نکرده باشه ها! اما هردفعه از نخودچی تشکر میکرد میگفت تشکر از هردو. تلفنی! رو در رو فقط روز اول که میخواست توضیحات رو واسه نخودچی بده نخودچی رو دیده بود. 


شاید من انتظار زیادی داشتم که شخصا از خودمم تشکر کنه. اخه به خاطرش کاری میکردم که دوست نداشتم و لذتی نمیبردم. پولی هم که قرار نبود دست من و نخودچی رو بگیره. به قول نخودچی فقط معرفتی رفتیم! نمیدونم شاید انتظاراتمو خیلی بردم بالا. شاید بیخود فکر میکردم با اون دوست خیلی بیشتر از این حرفا نزدیکیم. این دو سه روزه همه اش به این فکر میکنم که نکنه زیادی دارم از خودم مایه میذارم واسه کسی که منو نمیبینه.


خلاصه

به تمام دلایل بالا و یه سری دلایل دیگه دیشب شدییید از این حس پُر شده بودم که کسی منو نمیبینه، کسی بهم توجه نمیکنه، همه فقط به خاطر راه افتادن کار خودشون من رو میخوان...


گفته بودم که کلا از تدریس متنفرم.

این چندروزه هم نقل بیشتر مجالس استخدامی آموزش و پرورشه. منم که به خاطر حسی که به تدریس دارم یک لحظه هم حتی بهش فکر نمیکردم! حتی یک صدم ثانیه! 

امروز صبح داداشی‌ام بهم زنگ زد. اول به خواهرم زنگ زد که اره امروز صبح خبرو از رادیو شنیدم و خواهر گفت اره ثبتنام میکنم و گفت الان به انانیمس زنگ میزنم بگو برداره گوشیش رو. 

زنگ زد و شاید یه 40 دقیقه ای فقط حرف زد. چندبارم وسط حرفمون تماس کاری داشت که هی من گوشی رو نگه داشتم تا کارش رو راه بندازه. اون حرف میزد و من بغض میکردم و اروم میشدم و فقط میگفتم اوهوم ، اره، درست میگی. بغضم به خاطر حس ندیده شدن بود که این چندوقته داشتم. که الان حس میکردم دیدن من رو هم!


از تجربیات کاری 10 ساله اش گفت و از شکستهاش و از بلندپروازیاش. از اینی که ما چون از اول باباپولدار نبودیم واسه رسیدن به ارزوهامون باید بیشتر تلاش کنیم و حتی تو راهایی که دوست نداریم پا بذاریم. از اینی گفت که تو از یه لحظه بعدت هم خبر نداری! از 7 سال پیش اش گفت که با جزء 4 شرکت آی تی برتر کشور شدن فقط یه امضا فاصله داشته و چون زیرآبش رو زدن بهش نرسیده. 

از این گفت که همیشه واسه رسیدن به ارزوها باید یه ریشه‌ی قوی پشت آدم باشه و ما چون این ریشه رو نداشتیم باید خودمون بسازیمش که نسلهای بعدمون به ما دلگرم باشن.


راستش حرفای این داداشم معمولا خیلی به دلم میشینه. چون خیلی شبیه هم هستیم. همه هم اینو میگن. هر دومونم قبول داریم! داداشم اخر کار میگه "اینکه اینقدر با تو حرف زدم واسه اینه که میدونم تو هم عین خودم خیلی کله خری! ولی قرار نیس که تجربیات هم رو هی تجربه کنیم که!" 


راست میگه تورلیدری شغل با ثباتی نیس. خودمم میدونستم و همیشه هم دنبال یه شغل دوم بودم. و همیشه هم ته ذهنم به معلمی میرسیدم که تعطیلاتش با فصل کاری تورلیدری کاملا همخونی داره ولی به خاطر همون نفرتی که همیشه میگفتم سریع از ذهنم پاکش میکردم.

داداشم میگه همینی که تو نمیخوای معلم بشی خودتو بکشی هم معلم نمیشی! خیالت راحت! میگه یه سریا هم هستن میرن معلمی ولی نه به خاطر معلمی مثلا طرف میره معلمی که بچه ها رو بشناسه و روحیاتشون رو تا بعدش بیاد یه شرکت تجاری بزنه که بازار هدفش همون بچه ها باشن. اینجوری چون بچه ها رو خوب شناخته موفق تره.

میگه فرصتهات رو از دست نده. ارزوت رو یادت نره. واسش تلاش هم بکن. ولی فرصتها رو هم از دست نده. یادت باشه تو اون ریشه رو نداری!

راست میگه. من الانشم با اینکه شخصا وضعیت مالی خوبی ندارم اما به هر بدبختی ایه دارم خودم خرجمو درمیارم. جون میکنم. اذیت میشم. له میشم ولی خودم گلیمم رو میکشم بیرون. از خیلی دوست داشتنی هام میزنم که واسه بقیه مردم یه روال عادی زندگیه و اصلا فکرش رو هم نمیکنن که کسی مجبوره ازشون بگذره.


راستش خودمم دلم میخاد یه کار با امنیت شغلی داشته باشم که با خیال راحت به تورلیدری‌ام برسم. چون همین الانشم میدونم هرجا کم بیارم نمیتونم از بابام پول بگیرم تنها پشتیبان مالی ام خواهرمه که اونم طفلکی مگه چقدر پولداره. بدتر از من!


فعلا که نتیجه این شد که برم ازمون اموزش پرورش رو. البته هنوز جدولش رو نزدن و معلوم نیس اصلا که با شرایط من و استان زندگیم بخونه یا نه.


+ از این به بعد هرچی خواستم مینویسم. نمیخوام جوری باشه که فقط شادی هام و انرژی مثبتام اینجا ثبت شه. ادم باید شکستهاش هم یادش بمونه دیگه. :)

----------------------------------------------------------

ساعت 14:20: اون دوست بهم زنگ زد. اول گفت "چیکار میکنی با زحمتای ما؟" که خودش یعنی تشکر و بعدم یه سوال به نظرم بی مزه و بیشتر حالت بهونه پرسید. سوالی که شبیه اش رو هیچوقت از من نمیپرسید بلکه میرفت سراغ بقیه. :)

خیلی حالم بهتره! ممنون خدا! :*

------------------------------------------------------------------------------

عصرنوشت: هه! استخدام اموزش پرورش رشته منو فقط مرد میخواستن تو استان اصفهان!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...

کوچ...

سلااااااام! 

بالاخره تصمیمم رو گرفتم و کوچ کردم اومدم اینور.

آبان که خودش مهاجرت کرده که بهم گفت بیام دل یه دله شدم و اومدم!

امیدوارم همونقدر که عوض کردن خونه مون و کوچ مون به یه شهر جدید واسه همه مون خیر و برکت داشت، این کوچ مجازی هم پر اتفاقای خوب باشه!

Take care

Be successful

Byebye

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...

وصیت نامه من

سلام

اینو از اونور اوردم. چیز جدیدی نداره توش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...