۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

چرا منو جو نمیگیره؟؟؟

سلام

امروز و دیروز دو روز اول دوره ی ارشد بود.

هنوز خیلی زوده که بخوام از سطح استادا یا بچه ها بگم.


ولی هر استادی میاد 6-7تا کتاب میگه که باید بخونین ولی ما رو یکی اش کار میکنیم، انقدر مقاله باید بخونین، انقدر ارائه باید بدین، انقدر مقاله باید بنویسین...


خب من از قبل همه اینا رو میدونستم. والا ما تو کارشناسی هم بیکار تنبل نبودیم همه اش داشتیم هی اضافه بر سازمان میخوندیم!


بعد هر کلاس بچه ها استرسی که از کلاس قبل داشتن چندبرابرتر میشه و تو تکاپوی بیشتر میفتن برن کتابا رو بخرن و مقاله ها رو دانلود کنن و فایل از استاد بگیرن و این چیزا. ولی من هیچ استرسی ندارم. اصلا بیخیال بیخیال! استادا که هی جو میدن ارشد مثل کارشناسی نیست و خودتون باید برین تحقیق و این حرفا من با ارامش و طیب خاطر لم مودبانه داده رو صندلی با یه لبخند ژوکوند تماشاش میکنم در حالیکه استرس تو چش ومو و ابرو و حتی خال لب دوستان در قلیانه!


نمیدونم واسه اینه که کلا از تحقیق خوشم میاد و همه اش دارم دنبال جواب همه چی میگردم یا اینکه خوره کتابم یا چمیدونم شایدم واقعا هنوز داغم نمیفهمم ارشد چه خبره.


پ.ن1: چه کیفی میده ادم دو روز در هفته کلاس داره ها! بعدم تیریپ دبستان واسه نهار برمیگرده خونه اش! یه چرت و بعدم سر زندگی اش!

پ.ن2: راه دانشگاهم واسم طولانیه چون از این سر شهر باید برم اون سر شهر. دوره کارشناسی هم راهم تقریبا همین اندازه بود ولی از شهری اطراف شهر باید میومدم یعنی جاده بین شهری بود. شاید الان واسه همین که تو کل مسیر ادمای زیادی رو میبینم که هی چهره هاشون و داستاناشون عوض میشه مسیر تقریبا برابرِ الان حتی نصف خستگیِ دوران کارشناسی رو نداره.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
انانیمس ...

عمه نوشت

سلام

امروز عمه شدم

برای بار سومه

اما اولین دخملمونه 😍

به دعاهای داداشی مسیحاش


یکی دو سالی بود هرشب دعا میکرد خداجون به من یه خواهر کوچولو بده

و یواشکی مامان باباش درگوشی به خدا میگفت اسمشم بذار فاطمه

اخه مامان باباش گفته بودن بچه اسمشو خودش میاره



و اسمی که خودش اورد شد حلما. یعنی صبور.

اینققققدر ذوق دارم که انگار دفعه اوله عمه شدم


لازم به ذکر است حلما خانوم شهریوره مثل عمه اش 

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
انانیمس ...

من الان دلم کیک شکلاتی میخواد

من الان دلم کیک شکلاتى مى خواد. الان مى خواد! همین الان. ندارم ولى ! لواشک دارم، ولى کیک شکلاتى ندارم! باید تا فردا که قنادى ها باز مى کنن، صبر کنم. معلوم هم نیست دیگه فردا دلم کیک شکلاتى بخواد... . من فقط مى دونم که الان دلم کیک شکلاتى مى خواد و ندارم، پس قبول مى کنم که ندارم. ندارم دیگه. ولى خب دلم مى خواد. اما ندارم! ولى  خب .... اما.... ولى ... اما... ولى.... اما !

یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چى رو؟ گفت سورپرایزه! مبل ها و فرش و میز ناهارخورى و کلن دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکى، همونى که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود. حالا نمى دونم همون بود یا نه. اما همونى بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خیلى جا خورده بودم. گفت چى مى گى؟ گفتم چى مى گم؟ مى گم حالا؟ الان؟ واقعن حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جاى خالى اى تو خونه که مامان خالى کرده بود. من هم رفتم تو اتاقم. نمى خواستم بزنم تو پرش. ولى هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من مى خوره! من که خیلى سال از داشتنش دل کندم.  ده سالى تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه ى عموم.

یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوى که چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد. منم که نمى خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم اینطورى تموم مى شد که یه روزى بر مى گرده ، وسط داستان هم اینجورى بود که داره همه ى تلاشش رو مى کنه که برگرده. این وسطا هم گاهى به من از فرانسه زنگ مى زد و ابراز دلتنگى مى کرد. بعد از هفت سال خیالبافى دیدم چاره اى ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم به دل کندن. من هى دل کندم و هى خوابش رو دیدم که برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بلاخره واقعن دل کندم! چند سال بعدش تو فیس بوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعن الان؟ من خیلى وقته که دل کندم!

یه دوستى داشتم کاسه ى صبرش خیلى بزرگ بود. عاشق یه پسرى شده بود که فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه که تموم شده بود، پژمان رفته بود پى زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن . خودت مى دونى که پژمان بر نمى گرده. گفت ولى من صبر مى کنم. هر کارى هم لازم باشه مى کنم. یک سال بعد رفت پیش یک دعا نویس. شش ماهه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره ام خیلى خوشحال بود. به خودم گفتم، حتمن استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم که از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلى عصبانى بود. پرسیدم چى شده. گفت پژمان اونى نبود که من فکر مى کردم. گفتم پژمان همونى بود که تو فکر مى کردى، ولى اونى نبود که الان مى خواستى. پژمان اونى بود که تو اون روزا، همون چندسال قبل ترا مى خواستى که باشه، و وقتى نبود، باید دل مى کندى!

من الان دلم کیک شکلاتى مى خواد. الان مى خواد ولی...



 (رخساره ابراهیم نژاد)

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
انانیمس ...

غصه خوردن

همانطور که خوردن شراب حرام است

خوردن غصه هم حرام است

و خوردن هیچ چیز مثل خوردن غصه حرام نیست 

اگر ما فهمیدیم که جهان دار عالم اوست دیگر چه غصه ای باید بخوریم؟

دکتر الهی قمشه ای 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
انانیمس ...

کنکور ارشد

سلام.

ارشد قبول شدم.

در کمال ناباوری با وجود رتبه های خوب دولتی واسه هنر نیورم و تِپ اخرین اولویتم غیرانتفاعی شیخ بهایی مترجمی اوردم.

خداروشکککر که یه چی اوردم چون واااقعااا حال و حوصله ی دوباره خوندن نداشتم!

البته دانشگاه شیخ بهایی هم باوجود غیرانتفاعی بودنش نه تو خونه قدیمی کلاس تشکیل میده و نه استاداش به درد نخورن. استاداش با دانشگاه اصفهان مشترکن و واسه خودشم ساختمون و دانشکده و ازین صوبتا داره.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...

تولد 24سالگی

سلام

یکشنبه تولدم بود

چند روز قبلش بغض بودم و گریه.

از سر ناراحتی.

نخودچی میخواست واسم یه جشن تموم عیار بگیره. تو دفتر شرکت! میخواست خودش واسم کیک بپزه و اقای رئیس و خواهراشونو و مامانی گروه و زوج عاشق گروهمونو دعوت کنه و دور هم بگیم و بخندیم و خوش باشیم. حتی برای اینکه یه سورپرایز تمام عیار بسازه واسم نقشه کشیده بود به آقای رئیس بگه بهم زنگ بزنن و بگن فردا بیا دفتر کارت دارم.

اما نشد...

به نحو احسن نخودچی غصه خورد و باهام درددل کرد و با هم گریه کردیم. اون اونور صفحه ی واتس اپ و منم اینور صفحه.

خواهر اقای رئیس که الان چندوقته دوستیم باهم و سه تایی با نخودچی میریم میگردیم، وقتی نخودچی گفته بود اقای رئیس کی وقتشون ازاده گفته بود اقای رییس اصلا نمیان.

ناراحت شده بود

ناراحت شدم


راستش تولد GL که بود اقای رییس اومدن. GLخودش تو کافی شاپ دوستش تولد گرفت و مسئول دعوت هم نخودچی بود. GL اونروز کلی به اقای رییس زنگ زده بود ولی اقای رییس جواب نداده بود. اون روز صبح تا ظهر من و اقای رییس باهم بودیم. هر دومون یه جا تور داشتیم.

اونروز صبح یهویی زده بود به سرGL که واسه عصری تولد بگیره. ظهر که با اقای رییس داشتیم برمیگشتیم و شوخی میکردیم بهشون گفتم تولدو. گفتن عصرم تور دارم نمیتونم. اما عصر بارون شد و تورشون سریع تموم شد و به التماسای خواهرشون و درخواست و دعوت GLکه بالاخره تونسته بود با گوشی خواهر اقای رییس با اقای رییس حرف بزنه اقای رییس اومدن.

خیلیییی خوش گذشت! اقای رییس تمام مدت داشتن با من و نخودچی شوخی میکردن و ما سه تا سر به سر هم میذاشتیم. بقیه (به جز خواهراشون) که نمیدونستن ما از سر عید و اینکه بعد از تموم شد کار هرروزه امون با خواهرشون به اقای رییس و اون یکی خواهر و خانم همکار سر میزدیم بوده که انقدر صمیمی شدیم با تعجب نگاه میکردن. GLسعی کرد چندبار مثل ما شوخی کنه و صمیمی بشه ولی اقای رییس دست رد به شوخیاش زدن.

خب واقعا فرقه بین کسی که همیشه طاقچه بالا میذاره با کسی که بعد خستگیای خودش بعد از یه روز کامل کاری میره سر میزنه به بقیه که اونام ته خستگیاشونن که به هم انرژی بدن و حال هم رو خوب کنن. قبلا تو وبلاگ قبلیم از عید نوشتم که چقدر هرروز خانم همکار از ته دل ازمون تشکر میکردن که رفتیم بهشون سر زدیم و کمکشون میکنیم! معرفتی!


تولد GL بود ولی به ما خعلی خوش گذشت. خود GLهم معلوم بود خون خونشو میخوره که ما صمیمی تر هستیم با اقای رییس ولی از سر غروری که داره بعدها هم مدام هی از عالی بودن تولدش گفت. همه میدونن یه همچین تولدی که اینجوری به ادم کم محلی بشه از صدتا فحشم بدتره!

خب تقصیر ما نبود. من و نخودچی هی شوخی نمیکردیم هی میومدیم تو جوتولد بعد دوباره اقای رییس یه تیکه ای به ما مینداختن و سرشوخی رو باز میکردن.


به نظر من و نخودچی همون تولد و شوخیا واسمون شر شد. مخصوصا که بعدشم دیدن اینقدر ما با خواهرای اقای رییس صمیمی هستیم که چون سردمون بود رفتن پالتوهای نو نوشونو واسمون اوردن و ما با همون پالتوها رفتیم خونه مون. بچه های شرکت خیلی خاله زنک ان! دنبال اینن صفحه بذارن پشت بقیه. البته واسه من اصلا دیگه مهم نیس! این جور ادمای مریض رو نمیشه درمان کرد پس واسه چی خودمو بذارم تو قفس؟؟؟

خلاصه ما فکر میکردیم از سرهمون قضیه اس که خواهر اقای رییس میگه اقای رییس نمیان و حس کردیم میخاد ما سه تا پیش چشم بقیه باهم به شوخی نباشیم.

نخودچی گفت من نمیدونم من با خود اقای رییس باید حرف بزنم. چکارخواهرشون دارم!

روز قبل تولدم یه کاری پیش اومد و نخودچی اقای رییس رو حضوری دیده بود. بهشون که گفته بود فرداس تولد گفته بودن من که فردا نیستم! امروز عصر بگیر تولدو! نخودچی هم قبول نکرده بود چون واقعا نمیشد ظهر کاراش رو بکنه و عصر واسه من یهوویی تولد بگیره. حتی اقای رییس گفته بودن یه روزدیگه هم شاید بتونم بیام. نخودچی گفته بود اگه بندازم عقب حتما میاین؟ اقای رییس هم یه ذره فکر کرده بودن و گفته بود شاید ولی قول نمیتونم بدم.

و همونروز هم نخودچی میگفت چقدررر سرشون شلوغ بوده. این شدکه هردومون از ته قلب باورمون شد قضیه ربطی به شر شدن نداره. من مطمئن بودم خواهراقای رییس درباره ما وبرادرش فکر بدی نمیکنه! چون هم ما رو خوب میشناخت و باهم رفیق بودیم و حتی تو شوخیامون شرکت میکرد هم برادرشو! من فقط میگفتم میخاد واسه ما شر نشه این شوخیا چون اینجور وقتا حرف پشت سردختراس.



خلاصه که اون تولد بزرگو خارق العاده کنسل شد.


به جاش با نخودچی و خواهر اقای رییس رفتیم نهار بن اپتی دروازه شیراز. جاتون خالی منو نخودچی ماهی قزل خوردیم و خواهر اقای رییس هم جوجه. کلییییییی هم گفتیم و خندیدیم وخوشگذروندیم. بعدم اومدیم انقلاب و من بستنی و ابمیوه مهمونشون کردم و باز کلی راهو پیاده روی کردیم و مغازه ها رودیدیم و حرف زدیم.


کادو هم نخودچی میخواسته بود دو تا پیکسل ست هم برای خودم و خودش سفارش بده ولی طرف اینقدر گرون گفته بود که نخودچی گفته بود خب کتاب میخرم واسش. منم البته راضی نبودم اووون همه پول بده واسه پیکسل. به خودشم گفتم.

روز قبل که اقای رییس رو دیده بود پرسیده بود اون چه کتابی بود تو کتابخونه اتون که انانیمس میخواست؟ اقای رییسم خندیده بودن که اون همه اشو میخواست.

راست میگن همه کتابخونه اشونو میخواستم. بهشون میگفتم کی نیستین من بیام این کتابا رو بار بزنم ببرم؟؟؟

بعدم زده بودن به شوخی که کتاب شعر بخر براش مثلا یه توپ دارم قل قلیه! 

این شد که نخودچی خودمو برد کتابفروشی و واسم از طرف خودشو خواهر اقای رییس و یکی دیگه از بچه ها کتاب خرید وکلییییی هم ذوق کردم از کتابی که دنبالش بودم و گیرم نمیومد و واسم خرید!


درسته تولد به اون شکوه و عظمتی که نخودچی میخواست نشد اما حسابیییی خوش گذشت ودوستش داشتم. مخصوصا که نخودچی دلش اروم شد و به منم اطمینان داد که اقای رییس واقعا میخواستن تولدم باشن ولی نتونستن. البته اینکه اقای رییس پیام تبریک رسمی واسم فرستادن تو اون همه مشغله اشون هم بی تاثیر نبود.

جدای از اقای رییس خیلی ازهمکارا هم واسم تبریک گفتن. راستش ما الان یه اکیپ 6نفره ایم که خعلی گروهو به هم میریزیم و شیطنت میکنیم😜 من و نخودچی و خواهر اقای رییس و مامان گروه و دوتا از پسرا. اینکه واسه تولدم اون 5نفردیگه هم حسابی گروهو به هم ریختن و هی تبریک گفتن خعلی دلمو اروم کرد که به یادمن!



پ.ن1: چندروز بود میخواستم اینا رو بنویسم که دلم خالی شه و اینجا ثبت بشن که یادم بمونه. ولی هر روز سرکار بودم و خسته. این شد که الان شد.

پ.ن2: خدایااااااا عاشقتممممممم! شکرت! میشه لطفن من و نخودچی دوستای تا اخر عمری باشیم؟؟؟؟ میشه خواهشا همینجور بمونیم باهم و نسبت به هم؟؟؟

پ.ن3: چرا بقیه اینقدررر باید به کار و حقوق ادم گیر بدن؟؟؟ دیگه اخه مگه تو این دوره زمونه کی میتونه کار با پرستیژ بالا و حقوق بالایی که سروقت داده میشه پیدا کنه؟؟؟؟ پیدا کنین معرفیم کنین نامردم اگه نرم! والا! خودشونم شرایط کاریشون همینه ها! به من که میرسه هی لکچر میدن!

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...