۱۰ مطلب با موضوع «و اما من...» ثبت شده است

تموم شد

سلام

تموم شد

انقدر نشستم بکوب پای این ترجمه که زودتر تموم شه که امشب تموم شد. 

سرم سنگینه.

گیج و ویجم

مغزم پر لغات این متنه اس

درس نخوندم


ولی خوشحالم


تموم شد


تموم شد و استعفا دادم و قبول شد



آخییییییش

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
انانیمس ...

تصمیم کبری!

سلام

این چند وقته واقعا از نظر روحی خسته شدم! 

اینکه مدام تو ذهنم اولویت بندی کنم، حواسم باشه پیامک نیاد واسم از دارالترجمه، به مقاله ام فکر کنم، به کتابای تاریخی ام فکر کنم، به اسپانیایی، به لغات تخصصی انگلیسی تورلیدری و هزار و یه چیز دیگه!


تو کل موضوعات در حال حاضر بیشتر ازهمه این پول دراوردنه که روحم رو خسته میکنه. اینکه با کلی منت واسه دارالترجمه حمالی کنی و اخرشم حتی کمتر از کارگر روزمزد پول بذارن کف دستت و هرچی پول از ملت میگیرن خودشون هاپولی کنن!

یه جا هم بود که شخصی واسش کار میکردم که متناش خوب بود و پولشم خوب! دیگه 3-4ماهی هست کار نمیکنم. طرف 100هزار تومنو خورد یه ابم روش! هرچی هم پیام و ایمیل جوابش این بود که وقت نکردم دارم بررسی میکنم! دفعه اخر واسش پیام دادم اگه قرار نیس پولو واسم بریزین بگین یه جور دیگه روش حساب کنم! خواهرم گفت این پیام تو از صدتا فحشم بدتر بود! ولی بازم همون جوابو گرفتم. دیگه هم پیام ندادم بهش. اما واسه اربعین میخام واسش بفرستم طاعات و عبادات و عزاداریاتون قبول! ببینم رگی داره که بهش برخوره!


حالا تصمیم کبری چیه که افتاده به دل انانیمس!

من بابام خرجمو میده. هرچند نه مثل خیلیا که مثل ریگ پول میریزن تو جیب بچه هاشون ولی هر موقع بخوام حالا با یه ذره اکراه بهم میده. اکراهشم واسه این نیس که بخاد واسه خودش جمع کنه یا خرج کس دیگه ای کنه ها! به قول خودش نگه داشته واسه آینده ی من و خواهرم. و ته دلش حس میکنه ما داریم زیادی خرج میکنیم.

خودم دوست دارم کار کنم چون دوست دارم استقلال مالی داشته باشم. حتی با اینکه کار میکنم هم باز بابام بهم پول تو جیبی میده علاوه بر اینکه خرجای اصلی زندگیمم با اونه!


ولی خسته شدم.


راستش یکی دو ماهی امتحان کردم دیدم میتونم فقط با پول تو جیبی گرفتن از بابام هم زندگی کنم! به شرطیکه حواسم باشه تو تعارف نیفتم واسه خرج کردنام و نخوام لارج بازی دربیارم!


الانم تصمیممو گرفتم. میخام از دارالترجمه هم استعفا بدم. خیلی قر میان این چندوقته سرم! حقوقم که بیشتر نشده که کمتر شده!

یه پروژه دستمه که شنبه باید تحویل بدم.

شنبه بعد تحویلش استعفامم براشون میفرستم.

یه مدت خوشان خوشان زندگی کنم به کتاب خوندنم برسم ببینم به افسردگی میفتم یا نه :))))


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
انانیمس ...

2. یکی...

یکی باید باشد 


یکی که آدم را صدا کند


به نام کوچک‌اش صدا کند


یک‌جوری که حال آدم را خوب کند


یک‌جوری که هیچ‌کس دیگر بلد نباشد


یکی باید آدم را بلد باشد ...
                                                   


مریم ملک‌دار


پ.ن: ولی نیست.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...

دخترها

سلام

یکی از عموهام با زنی ازدواج کرد که مطلقه بود و یک دختربچه داشت.

بماند که چقدر دعوا بود اون موقع تو فامیل. همه دختر رو میدیدن که به اصطلاح بعد طلاقش قاپ عموی منو دزدیده. عمه ام میگفت عموت از نوجووونی عاشق این بود و میرفت جلو دبیرستانشون وایمیساد بهش نامه عاشقونه میداد. 

و هیچکس نقش خود پسر رو تو اون ازدواج نمیدید... همه پسر رو مظلوم به دام یک افریطه افتاده میدیدند...



15سالی از اون قضیه گذشته


پسر یکی دیگه از عموهام که اتفاقا تک فرزند هم هست عاشق دختر زن عموم شده.


مهر بریدن و تمام.


ولی بازم همون ماجرا...

پسر مظلومیه که به دام یک افریطه افتاده...


دیروز همین بحث رو تو خونه و پیش مامان و خواهرم میکردم. میگم چرا ما زنا همیشه اینجوری از جنس خودمون انقدر بد میگیم میگه زنا جنس خودشونو بهتر میشناسن گفتم نه بهتر بلدن پشت همدیگه رو خالی کنن



زن از همون اول خلقت با جذابیت افریده شده

قبول دارم که یه جاهایی از جذابیت خودش سواستفاده میکنه و واقعا به دام میندازه اما نه همیشه. والا من تا جاییکه با زن عموم و دخترش در ارتباط بودم هیچکدوم اهل به دام انداختن نبودن


فقط میدونم که پسرعموم با اینکه خیلی پسر موفقیه اما به خاطر رفتارهای مادرش هیچوقت دیده نمیشد. خودش رو میکشید کنار. و یادم نمیره که یه بار که مثل پسر اون یکی عموم باهاش گرم گرفتم تو سلام علیک چقدر خوشحال شد و از اون به بعد چقدر منو میدید گرم میگرفت و انگار از تو لاک تنهاییش سر میکشید بیرون.


(داخل پرانتز: و نگاهای زن عموم ام یادم نمیره که فکر میکرد من میخوام قاپ پسر چند ماه ازم بزرگترش رو بدزدم!)


کلا از وقتی تو دانشگاه چندواحد نقد روانشناختی داشتم و با نظریات اشنا شدم و بعدم خودم چندتا کتاب خوندم، ذهنم نمیتونه رفتار ادما رو روانشناختی تحلیل نکنه. شاید پسرعموم به خاطر دیده شدن از سمت یه تقریبا غریبه که به نظرم دختره توانایی جذب بهتر از پسرعموی من روداشت جذب دختره شده


از صمیم قلب واسشون ارزوی خوشبختی میکنم.


پ.ن: بابام داشت میخوند که تو مهر دختره چیا گذاشتن. یه سریاش یه قسمتی از جهیزیه بود و من دفاع میکردم که غیراینکه پسر هم باید ازهمینا استفاده کنه. خب یه بخشیش رو خودش بده! و اینکه میخواستن عموم هم چند دونگ از خونه اش به اسم عروسش کنه و من طرف این بودم که پسره انتخاب کرده! خودش وایسه پا انتخابش! اخر کار هم گفتم چرا دنبال اینن از پدرا یه چی اضافه بگیرن؟؟ هم پدر دختر و هم پدر پسر این وسط هیچ کاره ان! این دو تا انتخاب کردن خودشونم وایسن پا انتخاباشون! البته پدر و مادرها هم باید در حد وسعشون کمک کننا! ولی نه اینکه به زور!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...

روز جهانی گردشگری مبارک

سلام

امروز روز جهانی گردشگری بود. و به همین مناسبت ;) موسسه ای که کلاسای میراث رو میرفتیم یه مراسم گرامیداشت کوچیک داشت. 

البته این مراسم گرامیداشت بیشتر بهونه بود واسه اینکه بچه های دوره جدید بیان و برنامه بهشون داده بشه.

 نخودچی هم از بچه های دوره جدیده! منم چون تو سایت موسسه زده بود که ورود عَموم 😜 آزاد است نخودچی رو بسیار ترغیب نموییدم که بیا با هم بریم.


خود مراسم چیز خاصی نبود. بعلاوه اینکه به احترام عزای عمومی واسه حاجیای شهید شده، واسه حاجیای شهید شده تو فاجعه ی منا، تنها نغمه ای که پخش شد سرود ملی بود و اهنگ وطنم ای شکوه پابرجا که البته روی یه کلیپ بود.


ولی سه تا مورد خعلی کیف کردم و بهم انرژی مثبت داد. اول اینکه همون اول که رفتم با مسئول آموزشمون سر به سر گذاشتیم و قشنگ مشخص بود خوشحال شده من که ورودی قبلی بودم هم رفتم. اولش سر شوخی که با هم داریم گفت "تو دیگه واسه چی اومدی!؟ تو اینجا چیکار میکنی؟!" مدیر موسسه و یکی از اساتید هم ایستاده بودن. من باد به غبغب و سینه ستبر که "خودتون دعوت کردین! میخواستین دعوت نکنین!" گفت "من کی تو رو دعوت کردم کی به تو زنگ زدم؟" گفتم "تو سایت اعلام کردین دعوت کردین منم اومدم!" البته تمام مکالماتمون تو شوخی شوخی و خنده خنده بود.


دومین مورد این بود که مدیر موسسه تو سخنرانی اشون به من اشاره کردن که "از بچه های دوره ی قبل هم میتونین بپرسین و ما حرفشونو قبول داریم حتی اگر نقد باشه." واسه همین بعد که مراسم تموم شد همه هی میومدن ازم سوال میکردن :)))) قشنگ حس ترم بالایی و صفری بود! 


مورد سومم وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم مدیر موسسه قشنگ معلوم بود چقدر خوشحال شده که منی که دیگه کاری باهاشون نداشتم پا شدم مراسمشونو رفتم و بهشون احترام گذاشتم. ازم تشکر کرد که تشریف بردم 😎


خلاصه کلییییی انرژی گرفتم و ذوق کردم!


پ.ن: چه حس خوبیه یه دوست به یادت باشه، همیشه! نخودچی شرایط مالی اش خوب نیس. مثل خودم. ولی از سفر شمالش واسم سوغاتی کلوچه اورده ^_^

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...

از اول: 1*. وبلاگ گردی علاج بی حوصلگی

سلام

حوصله نداشتم

یعنی چندروزه که حوصله ندارم

گفتم بیام اینجا بنویسم که وقت بگذره و خوابم بگیره

اول وبلاگ دوستان رو گشتم و سر حال اومدم

ولی زمان خوابم هم دیگه فرارسیییید


این شد که پست ننوشته بریم لالا

اگه مینوشتمم خیلی پست به درد نخوری میشد


خلاصه انچه میخواستم بنویسم اینکه یکشنبه تهران بودیم واسه دیدن حلما. قربونش بشم دخملمونو! اینقده ماچیههههه! تا حالا بچه ای ندیده بودم که اینقدر دلم بخاد هی ببوسمش! با رعایت نکات ایمنی یه بار صورتشو بوسیدم ولی عوضش چپ و راست دست و پا و فرق سرش رو میبوسیدم اینقدر که عشق بود! ناخونای فینقیلی دست و پاشم کلی بوسیدم حتی! ^_^

موقع خواب فقط تو بغل مامانش میخابید ولی باقی اوقات تو بغل ما هم اروم بود!



*تو وبلاگ قبلیم این سری پستای چل تیکه رو تا 40+50 رفتم ولی دیدم اینجا از نو شروع کنم جذابتره


+ این ساعت داره صدا خروس میاد :| و البته صدای ماشینای خاک برداری واسه ساختمون سازی :|

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
انانیمس ...

چرا منو جو نمیگیره؟؟؟

سلام

امروز و دیروز دو روز اول دوره ی ارشد بود.

هنوز خیلی زوده که بخوام از سطح استادا یا بچه ها بگم.


ولی هر استادی میاد 6-7تا کتاب میگه که باید بخونین ولی ما رو یکی اش کار میکنیم، انقدر مقاله باید بخونین، انقدر ارائه باید بدین، انقدر مقاله باید بنویسین...


خب من از قبل همه اینا رو میدونستم. والا ما تو کارشناسی هم بیکار تنبل نبودیم همه اش داشتیم هی اضافه بر سازمان میخوندیم!


بعد هر کلاس بچه ها استرسی که از کلاس قبل داشتن چندبرابرتر میشه و تو تکاپوی بیشتر میفتن برن کتابا رو بخرن و مقاله ها رو دانلود کنن و فایل از استاد بگیرن و این چیزا. ولی من هیچ استرسی ندارم. اصلا بیخیال بیخیال! استادا که هی جو میدن ارشد مثل کارشناسی نیست و خودتون باید برین تحقیق و این حرفا من با ارامش و طیب خاطر لم مودبانه داده رو صندلی با یه لبخند ژوکوند تماشاش میکنم در حالیکه استرس تو چش ومو و ابرو و حتی خال لب دوستان در قلیانه!


نمیدونم واسه اینه که کلا از تحقیق خوشم میاد و همه اش دارم دنبال جواب همه چی میگردم یا اینکه خوره کتابم یا چمیدونم شایدم واقعا هنوز داغم نمیفهمم ارشد چه خبره.


پ.ن1: چه کیفی میده ادم دو روز در هفته کلاس داره ها! بعدم تیریپ دبستان واسه نهار برمیگرده خونه اش! یه چرت و بعدم سر زندگی اش!

پ.ن2: راه دانشگاهم واسم طولانیه چون از این سر شهر باید برم اون سر شهر. دوره کارشناسی هم راهم تقریبا همین اندازه بود ولی از شهری اطراف شهر باید میومدم یعنی جاده بین شهری بود. شاید الان واسه همین که تو کل مسیر ادمای زیادی رو میبینم که هی چهره هاشون و داستاناشون عوض میشه مسیر تقریبا برابرِ الان حتی نصف خستگیِ دوران کارشناسی رو نداره.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
انانیمس ...

عمه نوشت

سلام

امروز عمه شدم

برای بار سومه

اما اولین دخملمونه 😍

به دعاهای داداشی مسیحاش


یکی دو سالی بود هرشب دعا میکرد خداجون به من یه خواهر کوچولو بده

و یواشکی مامان باباش درگوشی به خدا میگفت اسمشم بذار فاطمه

اخه مامان باباش گفته بودن بچه اسمشو خودش میاره



و اسمی که خودش اورد شد حلما. یعنی صبور.

اینققققدر ذوق دارم که انگار دفعه اوله عمه شدم


لازم به ذکر است حلما خانوم شهریوره مثل عمه اش 

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
انانیمس ...

کنکور ارشد

سلام.

ارشد قبول شدم.

در کمال ناباوری با وجود رتبه های خوب دولتی واسه هنر نیورم و تِپ اخرین اولویتم غیرانتفاعی شیخ بهایی مترجمی اوردم.

خداروشکککر که یه چی اوردم چون واااقعااا حال و حوصله ی دوباره خوندن نداشتم!

البته دانشگاه شیخ بهایی هم باوجود غیرانتفاعی بودنش نه تو خونه قدیمی کلاس تشکیل میده و نه استاداش به درد نخورن. استاداش با دانشگاه اصفهان مشترکن و واسه خودشم ساختمون و دانشکده و ازین صوبتا داره.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...

معلمی

سلام

دو سه روزه حالم گرفته است. شاید از خستگی بدنیه که حال روحیم هم داغون‌تر کرده. دو روز کمک به نخودچی واسه کمک مالی به یه دوست دیگه میرفتم جایی و مثل آتلیه ایا از مردم عکس میگرفتم. چون این نخودچی بود که وظیفه دستش بود و من رفته بودم چون نخودچی تنهایی از پسش برنمیومد اون دوست تمام تماسهاش با نخودچی بود و تشکراتش از نخودچی. راستش اصل کار رو من داشتم میکردم چون نخودچی زیر دوربین دستاش خیلی میلرزه. از کل این کار فقط من و نخودچی و اون دوست خبر داشتیم. نه اینکه اون دوست از من تشکر نکرده باشه ها! اما هردفعه از نخودچی تشکر میکرد میگفت تشکر از هردو. تلفنی! رو در رو فقط روز اول که میخواست توضیحات رو واسه نخودچی بده نخودچی رو دیده بود. 


شاید من انتظار زیادی داشتم که شخصا از خودمم تشکر کنه. اخه به خاطرش کاری میکردم که دوست نداشتم و لذتی نمیبردم. پولی هم که قرار نبود دست من و نخودچی رو بگیره. به قول نخودچی فقط معرفتی رفتیم! نمیدونم شاید انتظاراتمو خیلی بردم بالا. شاید بیخود فکر میکردم با اون دوست خیلی بیشتر از این حرفا نزدیکیم. این دو سه روزه همه اش به این فکر میکنم که نکنه زیادی دارم از خودم مایه میذارم واسه کسی که منو نمیبینه.


خلاصه

به تمام دلایل بالا و یه سری دلایل دیگه دیشب شدییید از این حس پُر شده بودم که کسی منو نمیبینه، کسی بهم توجه نمیکنه، همه فقط به خاطر راه افتادن کار خودشون من رو میخوان...


گفته بودم که کلا از تدریس متنفرم.

این چندروزه هم نقل بیشتر مجالس استخدامی آموزش و پرورشه. منم که به خاطر حسی که به تدریس دارم یک لحظه هم حتی بهش فکر نمیکردم! حتی یک صدم ثانیه! 

امروز صبح داداشی‌ام بهم زنگ زد. اول به خواهرم زنگ زد که اره امروز صبح خبرو از رادیو شنیدم و خواهر گفت اره ثبتنام میکنم و گفت الان به انانیمس زنگ میزنم بگو برداره گوشیش رو. 

زنگ زد و شاید یه 40 دقیقه ای فقط حرف زد. چندبارم وسط حرفمون تماس کاری داشت که هی من گوشی رو نگه داشتم تا کارش رو راه بندازه. اون حرف میزد و من بغض میکردم و اروم میشدم و فقط میگفتم اوهوم ، اره، درست میگی. بغضم به خاطر حس ندیده شدن بود که این چندوقته داشتم. که الان حس میکردم دیدن من رو هم!


از تجربیات کاری 10 ساله اش گفت و از شکستهاش و از بلندپروازیاش. از اینی که ما چون از اول باباپولدار نبودیم واسه رسیدن به ارزوهامون باید بیشتر تلاش کنیم و حتی تو راهایی که دوست نداریم پا بذاریم. از اینی گفت که تو از یه لحظه بعدت هم خبر نداری! از 7 سال پیش اش گفت که با جزء 4 شرکت آی تی برتر کشور شدن فقط یه امضا فاصله داشته و چون زیرآبش رو زدن بهش نرسیده. 

از این گفت که همیشه واسه رسیدن به ارزوها باید یه ریشه‌ی قوی پشت آدم باشه و ما چون این ریشه رو نداشتیم باید خودمون بسازیمش که نسلهای بعدمون به ما دلگرم باشن.


راستش حرفای این داداشم معمولا خیلی به دلم میشینه. چون خیلی شبیه هم هستیم. همه هم اینو میگن. هر دومونم قبول داریم! داداشم اخر کار میگه "اینکه اینقدر با تو حرف زدم واسه اینه که میدونم تو هم عین خودم خیلی کله خری! ولی قرار نیس که تجربیات هم رو هی تجربه کنیم که!" 


راست میگه تورلیدری شغل با ثباتی نیس. خودمم میدونستم و همیشه هم دنبال یه شغل دوم بودم. و همیشه هم ته ذهنم به معلمی میرسیدم که تعطیلاتش با فصل کاری تورلیدری کاملا همخونی داره ولی به خاطر همون نفرتی که همیشه میگفتم سریع از ذهنم پاکش میکردم.

داداشم میگه همینی که تو نمیخوای معلم بشی خودتو بکشی هم معلم نمیشی! خیالت راحت! میگه یه سریا هم هستن میرن معلمی ولی نه به خاطر معلمی مثلا طرف میره معلمی که بچه ها رو بشناسه و روحیاتشون رو تا بعدش بیاد یه شرکت تجاری بزنه که بازار هدفش همون بچه ها باشن. اینجوری چون بچه ها رو خوب شناخته موفق تره.

میگه فرصتهات رو از دست نده. ارزوت رو یادت نره. واسش تلاش هم بکن. ولی فرصتها رو هم از دست نده. یادت باشه تو اون ریشه رو نداری!

راست میگه. من الانشم با اینکه شخصا وضعیت مالی خوبی ندارم اما به هر بدبختی ایه دارم خودم خرجمو درمیارم. جون میکنم. اذیت میشم. له میشم ولی خودم گلیمم رو میکشم بیرون. از خیلی دوست داشتنی هام میزنم که واسه بقیه مردم یه روال عادی زندگیه و اصلا فکرش رو هم نمیکنن که کسی مجبوره ازشون بگذره.


راستش خودمم دلم میخاد یه کار با امنیت شغلی داشته باشم که با خیال راحت به تورلیدری‌ام برسم. چون همین الانشم میدونم هرجا کم بیارم نمیتونم از بابام پول بگیرم تنها پشتیبان مالی ام خواهرمه که اونم طفلکی مگه چقدر پولداره. بدتر از من!


فعلا که نتیجه این شد که برم ازمون اموزش پرورش رو. البته هنوز جدولش رو نزدن و معلوم نیس اصلا که با شرایط من و استان زندگیم بخونه یا نه.


+ از این به بعد هرچی خواستم مینویسم. نمیخوام جوری باشه که فقط شادی هام و انرژی مثبتام اینجا ثبت شه. ادم باید شکستهاش هم یادش بمونه دیگه. :)

----------------------------------------------------------

ساعت 14:20: اون دوست بهم زنگ زد. اول گفت "چیکار میکنی با زحمتای ما؟" که خودش یعنی تشکر و بعدم یه سوال به نظرم بی مزه و بیشتر حالت بهونه پرسید. سوالی که شبیه اش رو هیچوقت از من نمیپرسید بلکه میرفت سراغ بقیه. :)

خیلی حالم بهتره! ممنون خدا! :*

------------------------------------------------------------------------------

عصرنوشت: هه! استخدام اموزش پرورش رشته منو فقط مرد میخواستن تو استان اصفهان!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...