معلمی

سلام

دو سه روزه حالم گرفته است. شاید از خستگی بدنیه که حال روحیم هم داغون‌تر کرده. دو روز کمک به نخودچی واسه کمک مالی به یه دوست دیگه میرفتم جایی و مثل آتلیه ایا از مردم عکس میگرفتم. چون این نخودچی بود که وظیفه دستش بود و من رفته بودم چون نخودچی تنهایی از پسش برنمیومد اون دوست تمام تماسهاش با نخودچی بود و تشکراتش از نخودچی. راستش اصل کار رو من داشتم میکردم چون نخودچی زیر دوربین دستاش خیلی میلرزه. از کل این کار فقط من و نخودچی و اون دوست خبر داشتیم. نه اینکه اون دوست از من تشکر نکرده باشه ها! اما هردفعه از نخودچی تشکر میکرد میگفت تشکر از هردو. تلفنی! رو در رو فقط روز اول که میخواست توضیحات رو واسه نخودچی بده نخودچی رو دیده بود. 


شاید من انتظار زیادی داشتم که شخصا از خودمم تشکر کنه. اخه به خاطرش کاری میکردم که دوست نداشتم و لذتی نمیبردم. پولی هم که قرار نبود دست من و نخودچی رو بگیره. به قول نخودچی فقط معرفتی رفتیم! نمیدونم شاید انتظاراتمو خیلی بردم بالا. شاید بیخود فکر میکردم با اون دوست خیلی بیشتر از این حرفا نزدیکیم. این دو سه روزه همه اش به این فکر میکنم که نکنه زیادی دارم از خودم مایه میذارم واسه کسی که منو نمیبینه.


خلاصه

به تمام دلایل بالا و یه سری دلایل دیگه دیشب شدییید از این حس پُر شده بودم که کسی منو نمیبینه، کسی بهم توجه نمیکنه، همه فقط به خاطر راه افتادن کار خودشون من رو میخوان...


گفته بودم که کلا از تدریس متنفرم.

این چندروزه هم نقل بیشتر مجالس استخدامی آموزش و پرورشه. منم که به خاطر حسی که به تدریس دارم یک لحظه هم حتی بهش فکر نمیکردم! حتی یک صدم ثانیه! 

امروز صبح داداشی‌ام بهم زنگ زد. اول به خواهرم زنگ زد که اره امروز صبح خبرو از رادیو شنیدم و خواهر گفت اره ثبتنام میکنم و گفت الان به انانیمس زنگ میزنم بگو برداره گوشیش رو. 

زنگ زد و شاید یه 40 دقیقه ای فقط حرف زد. چندبارم وسط حرفمون تماس کاری داشت که هی من گوشی رو نگه داشتم تا کارش رو راه بندازه. اون حرف میزد و من بغض میکردم و اروم میشدم و فقط میگفتم اوهوم ، اره، درست میگی. بغضم به خاطر حس ندیده شدن بود که این چندوقته داشتم. که الان حس میکردم دیدن من رو هم!


از تجربیات کاری 10 ساله اش گفت و از شکستهاش و از بلندپروازیاش. از اینی که ما چون از اول باباپولدار نبودیم واسه رسیدن به ارزوهامون باید بیشتر تلاش کنیم و حتی تو راهایی که دوست نداریم پا بذاریم. از اینی گفت که تو از یه لحظه بعدت هم خبر نداری! از 7 سال پیش اش گفت که با جزء 4 شرکت آی تی برتر کشور شدن فقط یه امضا فاصله داشته و چون زیرآبش رو زدن بهش نرسیده. 

از این گفت که همیشه واسه رسیدن به ارزوها باید یه ریشه‌ی قوی پشت آدم باشه و ما چون این ریشه رو نداشتیم باید خودمون بسازیمش که نسلهای بعدمون به ما دلگرم باشن.


راستش حرفای این داداشم معمولا خیلی به دلم میشینه. چون خیلی شبیه هم هستیم. همه هم اینو میگن. هر دومونم قبول داریم! داداشم اخر کار میگه "اینکه اینقدر با تو حرف زدم واسه اینه که میدونم تو هم عین خودم خیلی کله خری! ولی قرار نیس که تجربیات هم رو هی تجربه کنیم که!" 


راست میگه تورلیدری شغل با ثباتی نیس. خودمم میدونستم و همیشه هم دنبال یه شغل دوم بودم. و همیشه هم ته ذهنم به معلمی میرسیدم که تعطیلاتش با فصل کاری تورلیدری کاملا همخونی داره ولی به خاطر همون نفرتی که همیشه میگفتم سریع از ذهنم پاکش میکردم.

داداشم میگه همینی که تو نمیخوای معلم بشی خودتو بکشی هم معلم نمیشی! خیالت راحت! میگه یه سریا هم هستن میرن معلمی ولی نه به خاطر معلمی مثلا طرف میره معلمی که بچه ها رو بشناسه و روحیاتشون رو تا بعدش بیاد یه شرکت تجاری بزنه که بازار هدفش همون بچه ها باشن. اینجوری چون بچه ها رو خوب شناخته موفق تره.

میگه فرصتهات رو از دست نده. ارزوت رو یادت نره. واسش تلاش هم بکن. ولی فرصتها رو هم از دست نده. یادت باشه تو اون ریشه رو نداری!

راست میگه. من الانشم با اینکه شخصا وضعیت مالی خوبی ندارم اما به هر بدبختی ایه دارم خودم خرجمو درمیارم. جون میکنم. اذیت میشم. له میشم ولی خودم گلیمم رو میکشم بیرون. از خیلی دوست داشتنی هام میزنم که واسه بقیه مردم یه روال عادی زندگیه و اصلا فکرش رو هم نمیکنن که کسی مجبوره ازشون بگذره.


راستش خودمم دلم میخاد یه کار با امنیت شغلی داشته باشم که با خیال راحت به تورلیدری‌ام برسم. چون همین الانشم میدونم هرجا کم بیارم نمیتونم از بابام پول بگیرم تنها پشتیبان مالی ام خواهرمه که اونم طفلکی مگه چقدر پولداره. بدتر از من!


فعلا که نتیجه این شد که برم ازمون اموزش پرورش رو. البته هنوز جدولش رو نزدن و معلوم نیس اصلا که با شرایط من و استان زندگیم بخونه یا نه.


+ از این به بعد هرچی خواستم مینویسم. نمیخوام جوری باشه که فقط شادی هام و انرژی مثبتام اینجا ثبت شه. ادم باید شکستهاش هم یادش بمونه دیگه. :)

----------------------------------------------------------

ساعت 14:20: اون دوست بهم زنگ زد. اول گفت "چیکار میکنی با زحمتای ما؟" که خودش یعنی تشکر و بعدم یه سوال به نظرم بی مزه و بیشتر حالت بهونه پرسید. سوالی که شبیه اش رو هیچوقت از من نمیپرسید بلکه میرفت سراغ بقیه. :)

خیلی حالم بهتره! ممنون خدا! :*

------------------------------------------------------------------------------

عصرنوشت: هه! استخدام اموزش پرورش رشته منو فقط مرد میخواستن تو استان اصفهان!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...

کوچ...

سلااااااام! 

بالاخره تصمیمم رو گرفتم و کوچ کردم اومدم اینور.

آبان که خودش مهاجرت کرده که بهم گفت بیام دل یه دله شدم و اومدم!

امیدوارم همونقدر که عوض کردن خونه مون و کوچ مون به یه شهر جدید واسه همه مون خیر و برکت داشت، این کوچ مجازی هم پر اتفاقای خوب باشه!

Take care

Be successful

Byebye

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...

وصیت نامه من

سلام

اینو از اونور اوردم. چیز جدیدی نداره توش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
انانیمس ...